دختر دانا و باهوش
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرداورنده: علی اصغر ارجی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 273-275
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: دختر وزیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
قصۀ دیگری است از باهوشی و کاردانی زنان در حلّ معماهای به ظاهر لاینحل. روایتهای متعددی از این قصه، در نقاط مختلف گردآوری شده است. «دختر دانا و باهوش» روایت قوچانی این قصه است که توسط علی اصغر ارجی در مجموعه ای به نام «افسانه های قوچانی» ضبط شده است. در جلدهای قبلی نیز روایت های دیگری از این قصه را نقل کرده ایم.متن کامل روایت قوچانی «دختر دانا و باهوش» را نقل میکنیم. در معدود جمله هایی از این روایت دستی برده ایم.
در دوران قدیم شاه زیاد بود. یکی از این شاهان در سرای خود نشسته بود و وزیر دانایش هم نزد او بود. سماور در حال قل قل کردن بود. شاه گفت: «وزیر این سماور که قل قل میکند، دارد چه میگوید؟» وزیر گفت: «یا قبلۀ عالم من چه میدانم که سماور چه میگوید.» اما شاه اصرار داشت که وزیر معما را حل کند، او نتوانست. وزیر به خانه رفت. او دختری داشت وقتی دختر وزیر دید که پدرش ناراحت است گفت: «پدر چرا ناراحتی؟» وزیر گفت: «شاه حل چنین معمایی را از من خواسته.» دختر وزیر گفت: «تو که وزیر دانایی هستی اگر جواب این معمای ساده را نگویی شاه حق دارد حرف بزند.» دختر وزیر ادامه داد که: «آب به زغال میگوید تو درختی بودی که نزدیک جوی آب تو را کاشتند و من همان آبی هستم که دور و برت میگشتم ولی حالا تو آتش شده و به جان من افتاده ای. روز بعد وزیر خوشحال و خندان نزد شاه رفت و جواب معما را گفت. شاه گفت: «جواب معما را چه کسی به تو گفته است؟» وزیر جواب داد: «دخترم.» شاه گفت: «این دختر، دختر دانا و باهوشی است.» شاه دختر وزیر را به همسری انتخاب کرد و دختر وزیر را به خانهاش برد اما شب نزد او نخوابید. روز بعد به دختر گفت: «من یک سال به سفر میروم.» یک صندوق کوچک آورد که چهل اشرفی در آن بود بعد گفت: «من به سفر میروم و تا برگشتم این اشرفی ها باید چهل و یکی بشود» و در صندوق را قفل زد. دوباره گفت: «من اسب نر را با خودم میبرم و اسب ماده هم اینجا باشد. و باید تا من میآیم این اسب ماده بچه دار شود. دختر وزیر هم خندید و گفت: «حتماً باید من هم برایت یک پسر بیاورم که مثل تو باشد.» شاه راه افتاد و دختر وزیر هم چند نوکر برداشت و با لباسهای مردانه راهی شد تا به جایی رسید که شاه اطراق کرده بود. شب که شد دو نوکر برداشت و پیش پادشاه رفت سلام علیکی کرد و نشست به پادشاه گفت: «اینجا جای با صفایی است، بهتر است مدتی در اینجا بمانیم.» پادشاه قبول کرد. دختر وزیر گفت: «بیا بازی کنیم.» پادشاه گفت: «بر سر چه چیزی شرط ببندیم؟» دختر وزیر گفت تو روی کلید صندوقت، من روی کلید صندوقم.» بازی را شروع کردند تا اینکه دختر وزیر برنده شد و کلید صندوق شاه را گرفت. فوری به منزلش رفت و در صندوق را باز کرد و بعد دوباره برگشت و کلید صندوق را به پادشاه پس داد. شب دیگر گفت: «بیا بازی کنیم.» شاه گفت: «بر روی چه چیزی؟» دختر وزیر گفت: «بر روی اسب هایمان.» در این بازی هم دختر وزیر برنده شد و اسب پادشاه را برداشت و با خود برد پیش اسب خودش مادیان حامله شد و روز بعد اسب پادشاه را برگرداند و گفت: «تو نمیتوانی در بیابان بدون اسب باشی.» آن روز هم آنجا ماند و شب که شد گفت: «بیا بازی کنیم.» پادشاه گفت: «بر روی چه چیزی؟» دختر وزیر گفت: «بر روی خواهرانمان.» آنها شروع به بازی کردند. دختر وزیر خوب بازی نکرد و بازنده شد در این هنگام دختر وزیر رفت و لباس زنانه به تن کرد و پیش پادشاه برگشت. شب نزد پادشاه خوابید و صبح به خانۀ خودش برگشت. شاه بعد از یک سال به خانۀ خود برگشت. دید همسرش یک پسر دارد و اسبش نیز زائیده. رفت در صندوق را باز کرد دید اشرفیها چهل و یکی شده.پادشاه گفت: «راز اینها را برایم بازگو کن.» دختر وزیر گفت: «تو وقتی در فلان جا بودی شاهی پیش تو نیامد؟» پادشاه گفت: «آمد.» زن شاه گفت: «هنگامی که کلید صندوق را از تو بردم آمدم و در صندوق را باز کردم و یک اشرفی درونش انداختم. و وقتی بر روی اسبها بازی کردم اسب تو را پیش اسب خودم آوردم. و موقعی که بر روی خواهرانمان شرط بستیم تو نگفتی که خواهر من در آن لحظه از کجا آمد؟ آن زن خود من بودم،من عملاً کاری کردم که تو ببری و در اینجا بود که من پیش تو آمدم.» در این موقع پادشاه گفت:«آفرین! تو زن شجاع و زرنگ و هوشیاری هستی.»